

خرید و دانلود فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد!
156,825 تومان قیمت اصلی 156,825 تومان بود.87,125 تومانقیمت فعلی 87,125 تومان است.
تعداد فروش: 66
فرمت فایل پاورپوینت
آنتونی رابینز میگه : من در 40 سالگی به جایی رسیدم که برای رسیدن بهش 82 سال زمان لازمه و این رو مدیون کتاب خواندن زیاد هستم.
با فایل فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد! یک ارائهی بینقص بسازید!
پاورپوینتی زیبا و کاربردی:
فایل فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد! شامل ۳۸ اسلاید کاملاً حرفهای و چشمنواز است که برای ارائهی مستقیم یا چاپ آماده شدهاند.
آنچه فایل فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد! را متمایز میکند:
- طراحی مدرن و هدفمند: فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد! با ترکیب رنگها و چیدمان هوشمندانه، به انتقال بهتر مفاهیم کمک میکند.
- کاربری راحت و سریع:فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد! بدون نیاز به ویرایشهای پیچیده، فقط فایل را باز کنید و ارائه دهید.
- کیفیت بالا برای نمایش: همهی اسلایدها با رزولوشن مناسب و ساختاری منظم آماده ارائه هستند.
ساختهشده با دقت و استانداردهای بالا:
فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد! با رعایت جزئیات طراحی شده تا در هر محیطی بدون مشکل نمایش داده شود. هیچگونه بهمریختگی یا ایرادی در اسلایدهای فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد! وجود ندارد.
تذکر:
در صورت مشاهدهی تفاوت در کیفیت، احتمال استفاده از نسخههای غیراصلی وجود دارد. نسخه معتبر فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد! با دقت توسط تیم طراحی آماده شده است.
همین حالا دانلود کن و با فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد! مخاطبهات رو تحت تاثیر قرار بده!
بخشی از متن فایل پاورپوینت کامل امام جواد (ع) و حِرزی که به مأمون داد! :
«از بس که کریمی و جوادی – بر دشمن خویش حِرز دادی»
صفوان بن یحیی می گوید: ابونصر همدانی به من گفت که «حکیمه»، دختر ابی الحسن قُرَشی، که از زنان نیکوکار بود، به من گفت: هنگامی که امام جواد (ع) درگذشت، برای عرض تسلیت نزد «ام فضل» رفتم و به او تسلیت گفتم و او را بسیار غمگین یافتم که با گریه و ناله و بی تابی خودش را می کشت (کنایه از شدت ناراحتی) من نزد او نشستم تا مقداری ناراحتیَش فرو نشست و ما مشغول سخن دربار کرم امام جواد و توصیف ایشان و بیان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگواری به ایشان عطا کرده بود، شدیم.
ناگاه دختر مأمون (ام فضل) گفت: آیا تو را به چیز شگفتی از ایشان آگاه کنم ؟
گفتم: آن چیست؟ گفت: من زیاد به ایشان غیرت می ورزیدم و همیشه مراقب او بودم و چه بسا از او چیزی می شنیدم و به پدرم [مأمون] شکایت می کردم پس می گفت: دخترم تحمل کن. همانا او (امام جواد (ع)) جگر گوش رسول خداست. روزی من نشسته بودم کنیزی وارد شد و سلام کرد. گفتم تو کیستی؟ گفت: من کنیزی از فرزندان «عمار بن یاسر» هستم و همسر «اَبی جعفر»، محمد بن علی (علیهماالسّلام) -که همسر شما است- می باشم! پس آنقدر حسد به به جانم ریخت که نمی توانستم تحمل کنم. تصمیم گرفتم بیرون بروم و سر به بیابان بگذارم و نزدیک بود که شیطان مرا به بدی بر آن کنیز وادار نماید، پس خشم خود را فرو بردم و به او کمک کردم و لباس پوشانیدم پس زمانیکه از پیش من رفت، نتوانستم بر خود مسلط شوم. برخاستم و نزد پدرم رفتم و در حالیکه او مست لایعقل بود، موضوع را به او خبر دادم ، پس گفت: ای غلام برای من شمشیری بیاور پس غلام شمشیر را آورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جواد (ع)) را تکه تکه می کنم. من هنگامی که این وضعیت را دیدم، گفتم: اِنّا لله و اِنّا اِلیهِ راجِعون، با خود و شوهرم چه کردم؟! و به صورتم سیلی می زدم. پس پدرم بر محضر او (امام جواد (ع)) داخل شد و یکسره او را با شمشیر می زد تا اینکه او را تکه تکه کرد. سپس بیرون رفت و من دوان دوان پشت سر او بیرون آمدم و از اندوه و بی تابی، شب را نخوابیدم.
صبح شد و من پیش پدرم رفتم و گفتم می دانی دیشب چه کردی؟ گفت: چه کردم؟ گفتم ابن الرضا (ع) را کشتی. چشمهایش اشک آلود شد و بیهوش گردید. هنگامی که به هوش آمد، گفت: وای بر تو چه می گویی؟!
گفتم: بله، به خدا سوگند پدر، بر او وارد شدی و همواره وی را با شمشیر می زدی تا قطعه قطعه کردی پس از این خبر به شدت مضطرب و نگران شد. پس گفت: یاسرِ خادم را به نزد من بیاورید. پس زمانیکه آوردند به یاسر خادم گفت: این (ام فضل) چه می گوید: یاسر گفت: ای امیرالمؤمنین! راست می گوید. پس پدرم با دستش به سینه و صورتش می زد و می گفت: اِنّا لله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعون، هلاک شدیم. به خدا نابود شدیم، و تا ابد رسوا شدیم. وای بر تو برو و ببین ماجرا چگونه است و فورا برایم خبر بیاور، که نزدیک است جانم از بدنم خارج شود.
پس یاسر خارج شد و من بر گونه و چهره ام می زدم. پس زود بازگشت و گفت: مژده بده اِی امیرالمؤمنین:
مأمون گفت: هر چه بخواهی مژدگانی می دهم، چه دیدی؟ گفت: بر او وارد شدم، دیدم نشسته و پیراهنی دارد که دست و پای ایشان را پوشانده به او سلام کردم و گفتم ای فرزند پیامبر دوست دارم این پیراهنت را به من هبه کنی، در آن نماز بخوانم و به آن متبرّک شوم. من می خواستم به بدن او نگاه کنم که آیا در آن زخم یا اثر شمشیر هست. پس فرمود: من تو را با بهتر از آن می پوشانم. گفتم: غیر از این نمی خواهم. پس حضرت آن را کَند. پس بدن ایشان را نگاه کردم، اثر شمشیر نبود. پس مأمون به شدت گریست و گفت: بعد از این چیزی نماند این عبرت برای اولین و آخرین است.
سپس مأمون گفت: ای یاسر! امّا سوار شدنم را برای رفتن به سوی او و وارد شدنم بر او را یادم هست، ولی از بیرون آمدن از نزد وِی و آنچه با او کردم چیزی به یاد ندارم و یادم نیست که چطور به جای خویش برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود. خداود لعنت کند این دختر را، لعنتی سخت. به نزد او (ام فضل) برو و به او بگو پدرت می گوید: اگر بعد از این بیایی و از وِی شکایت کنی یا بدون اجازه اش از خانه بیرون بروی، به جای او از تو انتقام می گیرم. سپس به نزد محمد بن علی (ع) برو و از طرف من سلام برسان و برای ایشان بیست هزار دینار ببر و اسبی را که دیشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمی ها و اُمرا دستور بده که نزد او بروند و سلام کنند.
یاسر گوید: به نزد هاشمی ها و اُمرا رفتم و این موضوع را به آنان اعلام کردم و مال و اسب را برداشته و به سوی محمد بن علی (ع) رفتم و به محضر ایشان وارد شدم و سلام مأمون را ابلاغ کردم و بیست هزار دینار را در برابرشان گذاشتم و اسب را به ایشان عرضه کردم آن حضرت مدتی به اسب نگاه کرد و تبسم فرمود و سپس فرمود: ای یاسر، آیا عهد بین من و او چنین بود؟!پس عرض کردم: ای مولای من! عتاب را کنار بگذار، به خدا و حق جدّت محمد (ص) سوگند که مأمون از کارش هیچ نفهمیده و نمی دانست که در کدام زمینِ خدا است و هر آینه نذر کرده و سوگند خورده که هرگز مست نشود و این مطلب را شما به روی او نیاور و او را به خاطر آنچه از او سرزده، عتاب مکن.
امام فرمود: عزم من هم چنین بود. عرض کردم: عده ای از بنی هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، مأمون آنان را فرستاده تا بر شما سلام کنند و وقتی که سوار می شوی، به نزد وی بروی شما را همراهی نمایند و در رکابتان باشند. امام فرمود: بنی هاشم و اُمرا را وارد کن، مگر «عبدالرحمن بن حسن» و «حمزه بن حسب». پس بیرون رفتم و آنان را وارد کردم. سلام کردند. پس امام لباس خواست و پوشید و برخاست و سوار شد و بنی هاشم و اُمرا همراه او بودند تا به نزد مأمون آمد. پس زمانیکه مأمون او را دید، برخاست و به سوی او رفت و او را به سینه اش چسباند و به او خوشامد گفت و اجازه نداد کسی وارد شود و همینطور با او سخن می گفت.
وقتی
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.