

خرید و دانلود فایل پاورپوینت کامل بساط دست فروشی پدر و رزق شهادت فرزند
156,825 تومان قیمت اصلی 156,825 تومان بود.87,125 تومانقیمت فعلی 87,125 تومان است.
تعداد فروش: 49
فرمت فایل پاورپوینت
آنتونی رابینز میگه : من در 40 سالگی به جایی رسیدم که برای رسیدن بهش 82 سال زمان لازمه و این رو مدیون کتاب خواندن زیاد هستم.
فایل پاورپوینت فایل پاورپوینت کامل بساط دست فروشی پدر و رزق شهادت فرزند؛ راهکاری شایسته برای ارائههای موفق
اگر بهدنبال یک فایل ارائهی آماده با کیفیت بالا و طراحی حرفهای هستید، فایل فایل پاورپوینت کامل بساط دست فروشی پدر و رزق شهادت فرزند انتخابی مناسب برای شماست. این مجموعه شامل ۴۵ اسلاید استاندارد و دقیق است که با هدف ارتقاء کیفیت ارائههای شما تهیه شدهاند.
دلایل انتخاب فایل فایل پاورپوینت کامل بساط دست فروشی پدر و رزق شهادت فرزند:
- طراحی ساختارمند و چشمنواز: هر اسلاید با دقت بالا و توجه به اصول طراحی گرافیکی تهیه شده است تا محتوای شما بهخوبی دیده و درک شود.
- آمادگی کامل برای ارائه: نیازی به ویرایش مجدد نیست؛ فایل فایل پاورپوینت کامل بساط دست فروشی پدر و رزق شهادت فرزند آمادهی استفاده در کلاس، جلسه یا کنفرانس است.
- سازگاری کامل با پاورپوینت: نمایش صحیح اسلایدها در تمامی نسخههای PowerPoint بدون بهمریختگی یا مشکل ظاهری تضمین شده است.
تولید شده با رویکرد حرفهای:
تمامی بخشهای فایل پاورپوینت کامل بساط دست فروشی پدر و رزق شهادت فرزند با هدف ایجاد یک تجربه کاربری روان و بینقص طراحی شدهاند. جزئیات با دقت بالا تنظیم شدهاند تا ارائهای حرفهای و تأثیرگذار داشته باشید.
توجه:
تنها نسخه رسمی فایل فایل پاورپوینت کامل بساط دست فروشی پدر و رزق شهادت فرزند از کیفیت کامل برخوردار است. نسخههای غیرمجاز ممکن است شامل اشکالات طراحی باشند و توصیه نمیشود از آنها استفاده شود.
با تهیه فایل فایل پاورپوینت کامل بساط دست فروشی پدر و رزق شهادت فرزند، سطح ارائههای خود را ارتقاء دهید و مخاطبان خود را تحت تأثیر قرار دهید
بخشی از متن فایل پاورپوینت کامل بساط دست فروشی پدر و رزق شهادت فرزند :
برای دیدار با خانواده شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون صادق حکیمی راهی ماهدشت می شوم. قرار ما با پدر شهید که سن و سال زیادی هم دارد، میدان اصلی ماهدشت است. آن هم سر بساط دستفروشی اش. عظیم حکیمی پدر شهید، هنر دست همسرش که لیف و اسکاچ های بافته شده است را در کنار روسری در میدان اصلی ماهدشت بساط کرده تا از این طریق بتواند معاش خانه اش را تأمین کند. این صحنه شاید یکی از همان صحنه هایی است که باید ماندگار شود. باید به منظر آن هایی برسد که دائم در حال طعنه و کنایه اند که مدافعان حرم و خانواده هایشان به لحاظ مالی به شدت حمایت و تأمین می شوند. به جرئت می توان گفت که رزق حلال تأثیر بسیاری بر عاقبت به خیری بچه ها دارد. این را به راحتی می توان با مرور در زندگی و سیره شهدا بالاخص شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون شهید صادق حکیمی شاهد بود. به مناسبت ولادت باسعادت امام علی (ع) به سراغ پدر شهید رفته ایم تا علاوه بر دیدار و گفتگو با وی، نگاهی به زندگی تا شهادت فرزندش بیندازیم. این نوشتار را تقدیم می کنیم به ساحت همه پدرانی که با دسترنج خود فرزندانی را تربیت کرده و پرورش داده اند که امنیت امروزمان را مرهون و مدیون ایثارشان هستیم.
بساط دستفروشی
همان ابتدای دیدار با پدر شهید و با شنیدن اینکه بار و بنه کارش را از میدان شهر جمع کرده و منتظر آمدنمان شده، دلمان را می لرزاند. همراه عظیم حکیمی پدر شهید سوار بر خودرویی می شویم تا ما را به منزل برساند. اصلاً گمان نمی کردم که فاصله منزل تا محل کار پدر اینقدر ها دور باشد. گویی هرچه می رفتیم راه تمامی نداشت. چطور می شود این پدر پیر و قدخمیده هر روز در سرما و گرما بساطش را به دست بگیرد و راهی بازار دستفروش ها شود؟! همه سؤالاتم را یکی یکی مرور می کنم تا به منزل شهید می رسیم. با یا الله یا الله گفتن های پدر شهید وارد می شویم. همان ابتدا مادر شهید، فاطمه فیضی با رویی باز به استقبالمان می آید و پذیرایمان می شود. قبل از آغاز مصاحبه، پدر به نماز اول وقت می ایستد و کمی بعد به جمع من و مادر شهید که حالا دیگر خوش و بش مختصری با هم کرده ایم، ملحق می شود.
پدر بی آنکه نیازی به سؤال کردن های ما داشته باشد شروع می کند به حرف زدن از شهید خانه اش: «صادق پسر خوبی بود. اهل کار و زندگی. همین که رفت سوریه و آمد رو به من کرد و گفت: «پدر جان! من جای خودم را پیدا کرده ام.» در عملیاتی هم که به شهادت رسید، از میان شهدای مفقودالاثر آن عملیات تنها پیکر پسرم بازگشت. ما می دانیم که مرگ حق است و هرکسی به نوعی می رود؛ یکی با تصادف دیگری با بیماری؛ هرکس به هر ترتیبی که خدا بخواهد از دنیا می رود. خیلی خوشحالم که فرزندم با شهادت از پیش ما رفت. نه در راه بد و بیراه افتاد و نه به راه کج رفت. صادق من، به راه اسلام و به راه نیک قدم گذاشت. من برای این نوع مرگ خدا را شاکرم.»
مزد دست
عظیم موقع صحبت مرتب دست هایش را روی پاهایش می کشد. درد پا ها گویا از سرپا ایستادن های طولانی سر بساط دستفروشی است. همین بهانه ای می شود تا از خرج و مخارج خانه بپرسم. اینکه مگر حقوق بنیاد شهید کفایت نمی کند که او به دستفروشی پناه آورده است؟ می گوید: «صادق متأهل و خانه اش در مشهد است. سر خانه و زندگی خودش بود. من کارم نگهبانی بود، ماهانه هزار تومان درآمد داشتم. صادق به من می گفت: «پدر خسته می شوی. لطفاً کارت را رها کن و بیا مشهد. هرچه داریم با هم می خوریم…»، اما من نمی توانستم بار زندگی ام را به دوش او بیندازم. می دانستم که خودش زن و زندگی دارد و تأمین هزینه بچه و… سخت است. نپذیرفتم. خودم هم که دیگر به لحاظ جسمی نمی توانم سر پا بایستم، به دستفروشی روی آورده ام. الحمدلله رزق حلالی به خانه می آورم. البته همه زحمت ها به گردن همسرم است که لیف و اسکاچ و… می بافد تا من به بازار ببرم. زندگی می چرخد و خدا را شاکرم که بساط دستفروشی مان، رزق شهادت صادق را مهیا کرد.»
یکی از فرزند
سراغ تعداد فرزندان را از پدر شهید می گیرم: «ما شش فرزند داشتیم. چهار پسر و دو دختر که یکی از پسر ها برای خدا بود و به راه خدا رفت. ما زمان جنگ شوروی به ایران آمدیم. سال در ایران زندگی می کنیم. وقتی به ایران آمدیم بعد از زیارت مزار ائمه معصومین (ع) برای کار به شرکت مرغداری رفتیم. تا وقتی بچه ها به مدرسه نمی رفتند آنجا بودیم. بعد از پنج سال کار آمدیم مردآباد و از آنجا هم به اینجا آمدیم و با کارگری زندگی مان را گذراندیم.»
مرسانا
از حال و اوضاع صادق می پرسم؛ آهی می کشد و می گوید: «پسرم راهنمایی را تمام کرده بود که ترک تحصیل کرد. هر کاری از دستش برمی آمد برای تأمین رزق حلال انجام می داد. قبل از ازدواج گچکاری می کرد و بعد از ازدواج هم کارش جوشکاری بود و بعد برای ادامه زندگی به مشهد رفت. امروز هم یک فرزند دختر به نام مرسانا از او به یادگار مانده است.»
مادر شهید درحالی که یک سینی چای در دست دارد، به کنارم می آید؛ از او می پرسم چطور شد که صادق عزم جهاد کرد و به سوریه رفت؟! شما مشکلی با این تصمیمش نداشتید؟! بغضش را فرو می خورد و می گوید: «یک روز همسرش با من تماس گرفت و با گریه گفت: «مادر جان! پسرت نیت کرده مدافع حرم شود، می خواهد برود سوریه.» من هم برای اینکه آرامش کنم گفتم: «گریه نکن و اجازه بده که همسرت راهی شود.»، اما او گفت: «نه من نمی خواهم. اجازه نمی دهم که صادق برود.» همان جا از عروسم خداحافظی کردم، اما می دانستم که خودم باید راهی اش کنم. وقتی متوجه تصمیم صادق شدم کار ها و مقدمات سفرم را انجام دادم و راهی مشهد شدم. مدارک شناسایی صادق پیش من بود. آن ها را برداشتم و رفتم. به صادق گفتم: «برو.» یک حسی در دلم می گفت خودت راهی اش کن. بگذار برود.
صادق طوری بود که می خواست هرکاری را تجربه کند. می گفت: «مادر! بگذار من بروم پنج داعشی را بکشم. همین برای من کافی است.» وقتی به کرج آمدم شنیدم که اعزام شده است. کمی بعد صادق آمد. عید نوروز سال بود. ما همراه خانواده پسرم صادق برای بازدید از اقوام و دید و بازدید می رفتیم. همان روز ها بود که مجدد به من گفت می خواهد برود. فروردین بود که از خانواده ام در مشهد خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. صادق فردای همان روز یعنی فروردین رفت سوریه.»
معنی مفقودالاثر شدن
پسرم شماره صادق را به من داد تا من با صادق تماس بگیرم. هرچه سعی کردم نشد و بعد از مدتی گمنامی متوجه شدیم که فروردین شهید شده است. اوضاعش مشخص نبود. برای اینکه از عاقبت صادق سر در بیاورم راهی مشهد شدم و از آن جایی که ثبت نام کرده بود پیگیر شدم و سراغ گرفتم. آن ها من را به بنیاد شهید ارجاع دادند. وقتی اسم بنیاد شهید را آوردند با خودم گفتم قطعاً خبر هایی است که ما از آن بی اطلاعیم. رفتیم و کمی بعد از بررسی اسامی و… به من گفتند: «مادر جان کارت گرفته اید؟» گفتم: «نه؛ من آمده ام تا خبری از پسرم بگیرم.» سرتان را درد نیاورم. بعد از کمی پ
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.