خرید و دانلود نسخه کامل کتاب International Luxury Brand Strategy
خرید و دانلود نسخه کامل کتاب International Luxury Brand Strategy قیمت اصلی 84,500 تومان بود.قیمت فعلی 47,000 تومان است.
بازگشت به محصولات
خرید و دانلود نسخه کامل کتاب Podcast Launch: How to Create & Launch Your Podcast: Plus FreePodcastCourse.com!
خرید و دانلود نسخه کامل کتاب Podcast Launch: How to Create & Launch Your Podcast: Plus FreePodcastCourse.com! قیمت اصلی 90,500 تومان بود.قیمت فعلی 53,000 تومان است.
فقط اینقدر👇 دیگه زمان داری با تخفیف بخریش
00روز
13ساعت
18دقیقه
13ثانیه

خرید و دانلود فایل پاورپوینت کامل انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری

قیمت اصلی 156,825 تومان بود.قیمت فعلی 139,500 تومان است.

تعداد فروش: 55

فرمت فایل پاورپوینت

2 آیتم فروخته شده در 55 دقیقه
3 نفر در حال مشاهده این محصول هستند!
توضیحات

آنتونی رابینز میگه : من در 40 سالگی به جایی رسیدم که برای رسیدن بهش 82 سال زمان لازمه و این رو مدیون کتاب خواندن زیاد هستم.

پاورپوینت فایل پاورپوینت کامل انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری؛ ابزاری کارآمد برای ارائه‌های برجسته

آیا به دنبال ارائه‌ای بی‌نقص هستید؟ فایل فایل پاورپوینت کامل انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری با ۸۴ اسلاید با طراحی حرفه‌ای آماده است تا در جلسات شما را به بهترین شکل ممکن معرفی کند.

ویژگی‌های بارز فایل فایل پاورپوینت کامل انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری:

  • گرافیک شگفت‌انگیز: طراحی دقیق و متناسب با استانداردهای روز برای جذب توجه مخاطب.
  • استفاده ساده: فایل فایل پاورپوینت کامل انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری به گونه‌ای طراحی شده که نیاز به تغییرات پیچیده نداشته باشد؛ کافی است آن را بارگذاری و ارائه دهید.
  • کیفیت حرفه‌ای: تمامی اسلایدها با وضوح بالا و استانداردهای نمایش در پاورپوینت طراحی شده‌اند.

طراحی بدون نقص: فایل فایل پاورپوینت کامل انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری با دقت بالا و بدون ایراد گرافیکی یا ناهماهنگی در طراحی آماده شده است.

توجه: نسخه‌های غیررسمی ممکن است مشکلاتی در نمایش یا کیفیت داشته باشند. تنها نسخه رسمی فایل فایل پاورپوینت کامل انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری تضمین‌شده است.

فایل فایل پاورپوینت کامل انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری را دانلود کرده و به راحتی یک ارائه حرفه‌ای را تجربه کنید.


بخشی از متن فایل پاورپوینت کامل انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری :

شنبه، نهم بهمن ۱۳۶۱، محور عملیاتی چنانه-فکه

آسمان عبوس بهمن ماه بیابان شمال خوزستان گویی بغض فروخورده را در دل کبود ابرهایش به بند کشیده. در دل جاده خاکی، تویوتا لندکروز استیشن، پر گاز و چابک پیش می آید. وجب به وجب جاده، نشانی از انفجار گلوله توپ یا کاتیوشایی را بر سینه خود به یادگار دارد. تویوتا هنوز چاله ای را رد نکرد، داخل چاله بعدی می افتد و هر بار، صدای آه و آخ و خنده سرنشینان که سرهایشان به سقف ماشین کوبیده شده، با این جور هوارها بلند می شود: «بپا حسن! … فرمون رو بشکن به چپ… بکش به راست.. ای داد! چاله رو بپا.. آخ!»

جوان لاغراندام و ریزنقش نشسته در پشت رل. دو دستی و قرص، فرمان را چسبیده و هراز چندگاهی همان طور که شش دانگ حواسش به پیچ و خم جاده و چاله چوله های بی شمار آن معطوف است، لبخندی محور را چاشنی نگاه شوخ چشمان بازیگوشش کرده و می گوید: «هی می گن بپا!… جاده که نیست، جیگر زلیخاست.»

چاله ای را با مهارت رد می کند و رو به جوان نشسته در کنار دستش ادامه می دهد: بفرما آقا مجید! دیدی ردش کردم؟خیالتون به این دوغیهاست؟!

دفعتا مجید فریاد می زند: چاله رو بپا! تا حسن به خودش بیاید، طایرهای جلویی به شدت داخل چاله ای دیگر می افتند و از نو، هوار همه سرنشینان به هوا بلند می شود.

بسم اللّه الرحمن الرحیم. غلامحسین افشردی هستم. اسمم رو گذاشتند غلامحسین، که البته این وجه تسمیه خیلی حکایتها داره آقاجون! از اون جایی که اولیاء حق فرمودن تعجیل در کار خیر برازنده مؤمنه، بنده از اول مسیر زندگی ام، اهل این جور تعجیلات ممدوح بودم. راه اومدن به این عالم رو هم، عوض همه بندگان خدا به جای ۹ ماه، شش ماهه میون بر زدم. روی همین حساب هم بود که وقتی روز ۲۶ اسفند سال ۱۳۳۴ به دنیا آمدن هیچکی امیدی به موندنم نداشت. بس که ضعیف و نحیف بودم. طوری که تا بیست روز منو توی پنبه پیچیده بودن. آخرش منو نذر آقا ابی عبد اللّه(ع) کردن، بلکه توی این دنیا موندگار بشم. بابام می گفت: اسمت رو گذاشتم غلامحسین. تا غلام آقات امام حسین(ع) باشی، بعد هم که دو سالت شد، با مادرت بردمت به پابوس ابی عبد اللّه (ع).

جان کلام، مسقط الرأس بنده، میدون ارک تهران بوده. توی خونه همه صدام می زنن «غلام». تا شش سالگی ارک می نسستیم و بعدش محل پامنار، از شش سالگی به بعد هم اثاث کشیدیم اومدیم محل فعلی مون، یعنی میدان خراسان، سالهای دبستان رو رفتم«مدرسه مترجم الدوله»، تو خیابون غیائی، از سال ۱۳۴۰ تا ۴۵.

بعدش هم دوره متوسطه روی توی«دبیرستان مروی» گذروندم. شکر خدا از بچگی هیئتی بودم، هم تو هیئت«مسجد صدریه» هم توی «هیئت نوباوگان مهدیه» که محلش«مسجد مهدیه» در چهار راه مولوی بود. بیرون و علم و کتل می زدم، به عزاداری آقام ابی عبد اللّه(ع) چایی و شربت می دادم و صد البته به عشق اختصاصی ام -سینه زنی دو ضرب و سه ضرب واسه امام حسین(ع) -می رسیدم، از کلاس نهم دبیرستان به سرم زد بایستی فکری به حال خودم بکنم که توی منجلاب فضای جامعه شاهنشاهی، هیاء هدر نشم. این شد که توی مسجد محل، با چند تا از بر و بچه ها، یه کتابخونه جمع و جور درست کردیم، بعد هم محفلی درست شد و نشستیم به یادگیری قرآن و احادیث معصومین(ع) و صرف و نحو زبان عربی. بالاخره سال ۵۴ بود که دیپلم ریاضی خودمو گرفتم و همون سال رفتم کنکور شرکت کردم. هم تو رشته ای دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شدم، هم، توی رشته حقوق دانشگاه علوم قضایی قم. خودش خوش کردم دامپروری بخوانم. این شد که مهر سال ۵۴ رفتم ارومیه. یک سال و نیم با دانشگاه و اوضاع ناجورش کلنجار رفتم. با چندتایی از هم کلاسیها، دور هم جمع شدیم، یک سری کلاسهای ابتکاری در زمینه آشنایی با اصول عقاید و معارف اسلامی ترتیب دادیم. متون مرجع هم بیشتر کتابهایی بودند مثل«المعجم»، «یاقوت حموی»، «مفردات»، «راغب» و«قاموس قرآن». دلم واسه بچه های دانشگاه خیلی می سوخت. جو کثیف محیط، همه شون رو به سمت لاابالیگری و بی بند و باری سوق می داد. سعی کردم با برخورد مثبت و ارشادی جلو هدر رفتنشون رو بگیرم. چو توی کلاسها، چه توی مسجد دانشکده جمعشون کردیم. واسه شون از علی(ع) گفتیم و فاطمه (س)، از حسن(ع) و حسین(ع) و زینب(س)، از نهج البلاغه و صحیفه سجادیه. شکر خدا بی تأثیر نبود، منتها حضرات روسای دانشکده تا تونستند چوب لای چرخ کارمون گذاشتن، چندین نوبت تذکر، اخطار شفاهی و کتبی نصیبم شد. می گفتند: عیسی به دین خود، موسی به دین خود، به شما چه مربوط توی امور تربیتی دانشگاه فضولی می کنی؟دخالت در این جور مسائل به تو مربوط نیست؟

ما هم انگار نه انگار، هر دفعه توبیخ آقایون رو گذاشتیم در کوزه رفتیم به کارمون ادامه دادیم، اوایل، حضرات از نمراتم کسر کردند. بعد هم طی سه ترم، بهم برچسب«بی نظم»، «اخلالگر» و«ناراحت» زدند و دست آخر هم بهمن سال ۵۶ حکم اخراج رو زدند روی پرونده ام و اونو گذاشتند زیر بغلم و گفتند: حضرت مصلح کل، خیر پیش!

یادش به خیر، بابام خیلی از این بابت دلخور شد. برگشت بهم گفت: پسر آخه معلومه چی کار می کنی؟یک سال و نیم عمرت رو بی خود و بی جهت تلف کردی که چی بشه؟دیدن هر چی نباشه پدرمه، بایستی یک جوری قانعش کنم. این شد که گفتم: آقاجون، من اگه به دانشکده رفتم واسه مدرکش که نبوده، رفتم تا بتونم خودمو رشد بدم، و اگه خدا بخواهد چند تا جوون مثل خودمو بیارم توی گود زندگی انسانی. حالا هم خیالی نیست، به وظیفه ام عمل کردم و شکر خدا چندتایی از دخترا و پسرای دانشکده مون، راهی رو که شروع کردم، دارن ادامه می دن. اوایل اسفند ۵۶ بود که رفتم خودمو معرفی کردم به نظام وظیفه. چهار ماه دوره آموزشی رو توی«پادگان جلدیان» نقده گذروندم، بعدش هم اعزام شدم به«پادگان ایلام». اونجا هم عین دوره دانشکده، یه محفل مطالعاتی از هم قطارهام درست کردیم. یادمه روزهایی که سرهنگ فرمانده پادگان به صبحگاه نمی اومد، دم سر گروهبانمون رو می دیدم، سربازا رو جمع می کردیم کنار زمین صبحگاه، واسه شون صحبت می کردم. طفلکیها حتی مسائل اولیه شرعی و آداب نماز رو هم بلد نبودن. این شد که تمام وقت آزادم رو گذاشتم واسه کار کردن روی سربازها داداشم از تهران برام یه سری کتابهای معارف اسلامی می فرستاد که اونا رو بین بچه های پادگان پخش می کردم. بعد دیدم باید سطح خودم رو هم بالا ببرم. این شد که اوقات مرخصی شهری رو می رفتم سروقت علمای ایلام، خصوصا حاج آقا «حیدری» که بعد از انقلاب امامت جمعه ایلام رو به عهده گرفتند. با ایشون رفت و آمد داشتیم، علاوه بر کسب فیض در امور معنوی و اخلاقی، بنده مسائل پادگان و اوضاع هنگ رو به ایشون اطلاع می دادم. دست آخر از طرف رکن ۲ پیچیدند به پر و پای ما. من رو از محیط ایزوله کردند و واسه اینکه مدام بین سربازها نباشم، گفتند: از امروز به بعد یه جیب تحویل می گیری و می شی راننده فلان افسر. مدام بایست باهاش این ور، اون ور بری!

زمستان ۵۶ دوران اوج گیری انقلاب بود. اول که کشتار ۱۷ دی قم رو داشتیم، بعد هم به خاک و خون کشیدن تظاران مردم تبریز در ۲۶ بهمن توسط رژیم اتفاق افتاد. هنوز خودمو پیدا نکرده بودم، وقتی روز ۱۷ شهریور ۵۷، مردم رو توی میدون ژاله سابق تهران به گلوله بستند، دیگه دیدم جای من توی پادگان نیست. بعد از اینکه فرمان امام اومد که سربازها از پادگانها فرار کنند و در خدمت طاغوت نمونند، تصمیم خودمو گرفتم. برگشتم تهران و به اهل خونه گفتم: هر چی می خواد بشه، بذارین بشه، چون امام گفته، من یکی دیگه به پادگان برنمی گردم. از اون روز به بعد هم افتادیم تو خط تظاهرات و پخش اعلامیه و این جور مسائل. شب و روزم، بیرون خون بودم. وقتی قرار شد امام به ایران برگرده، با چند تا از بر و بچه ها رفتیم کمیته استقبال مردمی از حضرت امام و گفتیم: «سرباز فراری هستیم، اگه اجازه بدین محافظت آقارو حاضرین به عهده بگریم». قبول مون کردند. امام که آمد، ما هم شدیم محافظش. روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن هم در تسخیر مقرهای نظامی رژیم از قبیل تسیلحات، پادگان نیروی هوایی و کلانتری ۱۴ که نزدیک خونه مون بود. شرکت کردم. یادم هست کار تصرف پادگان باغ شاه سابق توسط مردم تموم شده بود که دیدیم سه، چهار نفر که به صورتشون نقاب زده بودند و تفنگهای روسی کلاشینکوف، داشتند، دارند روی در و دیوار پادگان با اسپری می نویسند: چریکهای فدایی خلق این پادگان را آزاد کردند. خیلی بهم برخورد. مرده خورهای بد کمونیست، تا وقتی بزن بزن بین مردم و مأمورای رژیم بود، چپیده بودند توی هفت تا سوراخ، بعد که آبها از آسیاب افتاد، داشتند لاف می زدند که من آنم که رستم پهلوان!

هیچی دیگه، به رگ غیرتم برخورد و رفتم همون جا باهاشون دهن به دهن شدم. کار بالا گرفت، زدیم و خوردیم. اینم داستان پیروزی انقلاب!… تا چهار ماه بعد، عضو کمیته مردمی دفاع از انقلاب اسلامی بودم. خرداد سال ۵۸ بود که باخبر شدم یه روزنامه طرفدار انقلاب می خواهد شروع به فعالیت بکنه و در مقابل دویست و سی، چهل نشریه ضد انقلابی، بشه تریبون حزب اللّه. رفتم خودمو معرفی کردم به روزنامه جمهوری اسلامی، شدم خبرنگار آماتور! . البته از عید ۵۸ خودم رو با مطالعه کتابهایی در زمینه حقوق جزایی و روانشناسی برای شرکت در کنکور هم آماده کردم تازه فهمیده بودم باید چی بخونم. برای تحصیل در رشته حقوق بایستی دیپلم علوم انسانی می داشتم، درحالی که دیپلم من ریاضی بود. این شد که توی امتحان متفرقه دیپلم ادبی شرکت کردم و گرفتمش، همون سال کنکور رفتم، با نمره بالایی قبول شدم و اسمم به عنوان نفر صد و چهارم قبول شدگان رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران اعلام شد. اوایل تابستان ۵۸، دعوت نامه ای از طرف «جنبش امل» رو هم بهم دادن تا به عنوان خبرنگار روزنامه برای تهیه گزارش از وضعیت مقاومت ضد صهیونیستی و شیعیان لبنان، برم ببروت، رفتم و ۱۵ شبانه روز این سفر طول کشید. هم لبنان رفتم و هم به اردن حاصل سفر، شد یک گزارش تحلیلی مفصل درباره وضعیت نابه سامان شیعیان لبنانی و آوارگان فلسطینی در اردوگاههای لبنان و اردن.

پاییز ۵۸ که دانشگاهها بازگشایی شدند، برگشتم، سر درس و تحصیل. دانشگاه تهران هم وضع خیلی ناجوری داشت. نزدیک به ۱۳۰ گروه و گروهک ضد انقلابی پاتوقشون شده بود، این دانشگاه. بساطی داشتیم با اونا! خلاصه، عید سال ۵۹ بود که تصمیم گرفتم برم سپاه. مراحل عضویتم که تموم شد، گفتند: بیا واحد اطلاعات، بهت نیاز داریم. گفتیم چشم و رفتیم مشغول به کار شدیم. از همون روزها ناچار شدم همه جا با اسم مستعاری که برای تعیین کردند فعالیت کنم. غلامحسین افشردی تبدیل شد به«حسن باقری». اسمی که تا به امروز هم بیشتر از اسم و عنوان واقعی ام، منو بهش می شناسند. ۳۱ شهریور بود که جنگ با تهاجم ارتش صدام به کشورم شروع شد. فردای اون روز به اتفاق تعدادی از بچه های سپاه تهران رفتیم اهواز، «پادگان گلف» رو کردیم مقر خودمون و اسمش رو گذاشتیم «پایگاه منتظران شهادت». از طرف سپاه ستادی عملیات جنوب». تصمیم گرفتم برای این ستاد یک واحد اطلاعاتی درست کنم. آخر جنگیدن بدون شناخت دشمن و عوارض زمین میدان نبرد که نشد کار! یک سری از بچه هارو آموزش دادم و سه ماه بعد، در تمامی محورهای مطنقه جنوب، از آبادان گرفته تا دزفول واحدهای اطلاعات -عملیات سپاه مستقر شدند و شروع به فعالیت کردند. دیگه شبانه روز ما شد وقف شناسایی موقعیت واحدهای سپاه ۳ دشمن در خوزستان، جمع آوری نقشه های موجود در اداره جغرافیایی ارتش، ژاندارمری، سپاه، پیاده کردن آخرین وضعیت تک به تک مناطق عملیاتی روی این نقشه ها و تکثیرشون بین واحدهای عملیاتی جنوب.

چند نوبت هم با«بنی صدر» -که اون روزها علاوه بر ریاست جمهوری، جانشینی فرمانده کل قوا رو هم در اختیار داشت-برخورد داشتم. خیلی ادعاش می شد که از مسائل نظامی سررشته داره، ولی خداوکیلی چیزی که بارش نبود، دانش جنگ بود. در عوض توی جلسات اتاق جنگ بچه سپاهیها رو متهم می کرد که: «شماها علم جنگ ندارین، اصلا نظامی نیستین، ساکت شید، حرف نزنین.»

خیلی این برخوردهاش برای سنگین بود. حالا چون پای حیثیت نظامی بچه سپاهیها به میون اومد اگه تعریف از خود نباشه. ناچارم یه خاطره بگم: اواخر مهر ۵۹ که خرمشهر داشت سقوط می کرد جلسه فرماندهان سپاه و ارتش با حضور بنی صدر در اهواز برگزار شد. نوبت بچه های سپاه رسید که بیان گزارش بدن، دوستان گفتند: «حسن، خودت باید جور ما را بکشی.» پا شدم کالکهایی رو که کشیده بودم گذاشتم روی میز، به تفصیل شروع کردم به تشریح موقعیت خودی و دشمن. خیلی سؤالای بی پایه و اساس ازم پرسیدن. با حوصله و متانت، دقیق جواب دادم. دست آخر، شنیدم یکی از فرمانده های ارتشی پشت سرم یواشکی داره به بغل دستی اش می گه: «اللّه اکبر! جوری از وضعیت واحدهای عراقی حرف می زنه که هر کی ندونه خیال می کنه خودش لابد از نیروهای دشمنه که این طور از همه چی باخبره!» حرفهام که تموم شد، همه ساکت بودند. دست آخر دیدم همه به هم نگاه می کنند و هیشگی حرف نمی زنه. یه دف

  راهنمای خرید:

  • لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “خرید و دانلود فایل پاورپوینت کامل انسان، رزمنده، شهید: روایتی از حیات شهید حسن باقری”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *