

خرید و دانلود فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره)
179,700 تومان قیمت اصلی 179,700 تومان بود.119,200 تومانقیمت فعلی 119,200 تومان است.
تعداد فروش: 40
فرمت فایل پاورپوینت
با فایل فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره) یک ارائهی بینقص بسازید!
پاورپوینتی زیبا و کاربردی:
فایل فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره) شامل ۹۰ اسلاید کاملاً حرفهای و چشمنواز است که برای ارائهی مستقیم یا چاپ آماده شدهاند.
آنچه فایل فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره) را متمایز میکند:
- طراحی مدرن و هدفمند: فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره) با ترکیب رنگها و چیدمان هوشمندانه، به انتقال بهتر مفاهیم کمک میکند.
- کاربری راحت و سریع:فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره) بدون نیاز به ویرایشهای پیچیده، فقط فایل را باز کنید و ارائه دهید.
- کیفیت بالا برای نمایش: همهی اسلایدها با رزولوشن مناسب و ساختاری منظم آماده ارائه هستند.
ساختهشده با دقت و استانداردهای بالا:
فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره) با رعایت جزئیات طراحی شده تا در هر محیطی بدون مشکل نمایش داده شود. هیچگونه بهمریختگی یا ایرادی در اسلایدهای فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره) وجود ندارد.
تذکر:
در صورت مشاهدهی تفاوت در کیفیت، احتمال استفاده از نسخههای غیراصلی وجود دارد. نسخه معتبر فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره) با دقت توسط تیم طراحی آماده شده است.
همین حالا دانلود کن و با فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره) مخاطبهات رو تحت تاثیر قرار بده!
بخشی از متن فایل پاورپوینت کامل شرح حال آیت الله مصباح یزدی(ره) :
تولد و دوران کودکی
استاد، آیت الله محمدتقی مصباح یزدی، یازدهمِ بهمن ماه ۱۳۱۳ هجری شمسی، برابر با بیست پنجم شوال ۱۳۵۳ هجری قمری، در دامان پر مهر خانواده ای بسیار متدین و مذهبی در شهر یزد به دنیا آمد.
زندگی پدر و مادر استاد در منزل میراثی مادریشان با سختی بسیار می گذشت. مادر با کمک خاله ها، در خانه جوراب می بافت تا پدر برای گذران زندگی جوراب ها را در مغازه بفروشد. این شغل بسیار کم درآمدی بود؛ به طوری که پدر می بایست هر از چندی مبلغی قرض می کرد تا به کارش سامانِ دوباره دهد.
استاد درباره آن روزگار چنین می گوید:
یادم می آید بهترین غذایی که دوست داشتیم و هفته ای یک مرتبه می خوردیم این بود که با برادرم از مدرسه که می آمدیم، دو ریال و ده شاهی سرشیر می خریدیم و مادر کمی آب قند درست می کرد و با این سرشیر قاطی می کرد و این بهترین شام آخر هفته بود.
با وجود همه سختی ها، این خانواده بسیار مذهبی و شیفته اهل بیت(علیهم السلام) در آن دوران خفقان رضاخانی، که برپا کردن مراسم عزاداری مطلقاً ممنوع بود، شب های محرم در زیرزمین منزل، مجلس توسل و عزاداری برقرار می کردند و شب های جمعه دعای کمیل و ذکر حدیث و صبح هر جمعه نیز دعای ندبه برگزار می گشت؛ به طوری که پدر دعای ندبه را حفظ شده بود و آن را از بر می خواند.
همین علاقه و دلبستگی به دین و علاقه مندی به خاندان عصمت و طهارت(علیهم السلام) سبب شد که اولین فرزند خانواده «محمدتقی» نام گیرد.
پیش از تولد محمدتقی، مادر خواب می بیند که «قرآن» به دنیا آورده است. با نگرانی خواب خود را نزد معبّری به نام سیدمحمدرضا امامیه، که از علمای یزد بود، بازمی گوید. سید در پاسخ می گوید: فرزندی که متولد می شود پسر است و بشارت باد که او عالم و حامی قرآن خواهد بود.
این خواب، هرچند بعدها به فراموشی سپرده شد، ناخودآگاه موجب علاقه شدید والدین و به خصوص مادر محمدتقی به وی و آینده اش گشت.
دوران مدرسه
روزگار کودکی محمدتقی در آغوش خانواده ای اینچنین پاکدل و باصفا، با اندوخته هایی ارزشمند از تربیت ناب دینی سپری شد و او برای کسب دانش و معرفت بیشتر راهی دبستان گردید. محمد تقی چنان مشتاق دانستن بود که همه ساله در امتحانات پایانی، شاگرد ممتاز مدرسه شناخته می شد و همین امر موجب محبوبیت او نزد مدیر و معلمان مدرسه گشته بود و آنان وی را تشویق می کردند که با ادامه این شیوه درس خواندن، از مخترعان و مکتشفان و دانشمندان برجسته میهن باشد. اما محمدتقی آرزویی دیگر داشت. او تنها به تحصیل علوم دینی و کسب معارف الهی می اندیشید و بر همین اساس بود که در انشای کلاس چهارم نوشت می خواهد به نجف برود و درس دینی بخواند. این انشا آموزگار و هم شاگردی های محمدتقی را شگفت زده کرد؛ چه هم کلاس ها که خود آرزو داشتند روزی خلبان، سرهنگ، وزیر، وکیل یا… شوند، می دیدند شاگرد ممتاز مدرسه عجب پیشه ای برای آینده اش در نظر گرفته است!
این شگفتی در آن دوران بی سبب نبود؛ دورانی که جامعه هیچ اقبالی به علوم دینی نداشت. از این گذشته روحانی و عالم دینی به دیده تحقیر نگریسته می شد و دستگاه تبلیغات رضاخانی بیشترِ مردم را به روحانیان بدبین ساخته بود. البته پیرمردها و پیرزن هایی بودند که به طور سنتی علایقی مذهبی داشتند؛ اما برای نسل جوان آن روز، از اسلام جز نامی نمانده بود. اغلب روحانیان، به زور یا به دلخواه، از لباس روحانیت خارج شده، به کسب و کار مشغول بودند و علمای اسلام در فقر بسیار شدیدی، که تصور آن برای مردم این زمان دشوار است، به سر می بردند. حال در چنین روزگاری اگر کسی می گفت که می خواهد آخوند شود، بسیار شگفت انگیز بود.
افزون بر تربیت و آموزش های پدر و مادر، آنچه محمدتقی را به این سوی می کشید جذبه معنوی شیخ احمد آخوندی بود. شیخ احمد، روحانی دل سوخته و متعهدِ ساکن نجف بود. او هر از چندی برای سرکشی به موقوفه ای که متولی آن بود به یزد می آمد و میهمان خانه آنان می شد.[۱] حالات عرفانی و عبادی او بسیار زیبا و باشکوه بود. شیخ نیمه های شب بیدار می شد و وضو می ساخت. سپس فانوس کوچکی به دست می گرفت و به مسجد می رفت و بین الطلوعین به خانه باز می گشت. مشاهده این حالات، تأثیری عمیق بر روحیه محمدتقی گذاشت و این تأثیر آن گاه دو چندان شد که شیخ به او گفت: «بچه ای که به این خوبی نماز می خواند و به این خوبی درس می خواند چه بجا و مناسب است که طلبه و عالم دینی بشود». اینچنین بود که عشق به فراگیری علوم و معارف الهی در جان او زبانه کشید و بعد از آن دیگر هیچ ذوق و شوقی نداشت جز هجرت به نجف و تحصیل علوم دینی.
آغاز طلبگی
محمدتقی نوجوان در سال تحصیلی ۲۶ـ۱۳۲۵ دوره ابتدایی را به پایان برد. انتظار به سر آمده بود و شیفتگی به فراگیری علوم دین موجب شد که او به جای گذراندن تعطیلات و تفریحات، از همان ابتدای تابستان وارد حوزه علمیه یزد شود. محمدتقی در یکی از حجره های مدرسه شفیعیه ـ واقع در میدان خان ـ ساکن شد و بی اعتنا به وضع نابسامان حوزه و مخروبه بودن مدارس و حجره ها و نیز فقدان استاد و برنامه درسی منظم، چنان به درس و بحث و مطالعه اهتمام ورزید که در مدت چهار سال، تمام مقدمات و سطوح متوسطه را تا رسایل و مکاسب، با تحقیق و جدیت فوق العاده ای به پایان برد؛ حال آنکه گذراندن این مدارج، به طور معمول حدود هشت سال زمان می طلبید.
البته او این پیشرفت ها و موفقیت ها را بیشتر مرهون عنایات و زحمات استادان خود، به خصوص مرحوم حاج شیخ محمدعلی نحوی می داند؛ چه آن مرحوم برای تعلیم وی وقتِ زیادی صرف می کرد و به صورت خصوصی درس می گفت و هرقدر که او آمادگی داشت، کوتاهی نمی کرد. همچنین به جای مباحثه، پرسش هایی برای او مطرح می ساخت، یا از او می خواست که خلاصه درس ها را بنویسد و بعد آن خلاصه ها را به عربی برگرداند؛ آن گاه این نوشته های عربی را می گرفت و تصحیح می کرد.
استادان دیگری که او در این دوره از محضرشان بهره برد از این قرارند: مرحوم حاج محمدعلی نحوی که در همان مدرسه شفیعیه حجره داشت. او ادبیات و بخش چشم گیری از سطوح را نزد مرحوم نحوی آموخت؛ مرحوم شیخ عبدالحسین عرب و عجم که استاد شرح نظام او بود؛ مرحوم آقا سیدعلی رضا مدرسی ـ شاگرد آقا ضیا عراقی ـ مقداری از شرح لمعه و رسایل را به او تعلیم داد؛ و بالاخره حاج میرزامحمد انواری، که قسمت هایی از قوانین الاصول را در محضر ایشان فرا گرفت.
محمدتقی، همچنین در کنار دروس رسمی حوزه، با انگیزه علم دوستی و حقیقت جویی، برخی علوم روز از قبیل فیزیک، شیمی، فیزیولوژی و زبان فرانسه را نزد روحانی فرهیخته ای به نام «محقّقی رشتی» که بعدها از سوی مرحوم آیت الله العظمی بروجردی به آلمان اعزام شد، می آموخت.
هجرت به نجف
طلبه جوان، با ذوق و شوق فراوان گرم تحصیل بود که بار دیگر شیخ احمد آخوندی که اول بار انفاس قدسی اش او را دلباخته معارف قرآن و عترت(علیهم السلام) ساخته بود، به میهمانی شان آمد. شیخ با مشاهده آن همه علاقه و پیشرفت وی را تشویق کرد که برای ادامه و تکمیل تحصیلات به نجف اشرف هجرت کند و خانواده را نیز ترغیب نمود تا برای حمایت از او به نجف مهاجرت کنند و مقیم آن دیار شوند.
به این ترتیب پدر و مادر که دلبسته فرزند بودند، تصمیم گرفتند خانه و وسایل کارشان را بفروشند و به نجف هجرت کنند. هرچند پیشنهاد اولیه محمدتقی این بود که به او اجازه دهند به قم سفر کند و در آن حوزه ادامه تحصیل دهد؛ اما خانواده اصرار داشتند که از همان ابتدا به نجف بروند. به هرحال مجاورت مرقد امیرمؤمنان(علیه السلام) و رونق فراوان حوزه نجف سبب شد که آنان در این تصمیم جدی تر باشند و سرانجام به نجف هجرت کنند. از این رو، اواخر سال ۱۳۳۰ بود که همگی راهی نجف شدند.
قرار بود طلبه جوان با خیال آسوده به درس و تحقیق بپردازد و پدر و مادر کار بافندگی خود را در آنجا از سر گیرند؛ اما پس از شش ماه که به زحمت در آنجا ماندند وضع کاری خانواده رونقی نگرفت و تلاش های فراوانِ پدر برای کسب درآمد کارگر نیفتاد و در نهایت مجبور شدند به ایران مراجعت کنند. محمدتقی اصرار داشت که دست کم اجازه دهند او برای مدتی به تنهایی در نجف بماند و وقتی وضع مالی شان در ایران سامان یافت نزد آنان بازگردد؛ اما والدین او و به خصوص مادر به هیچوجه رضایت نمی دادند. مرحوم آقا شیخ محمدعلی سرابی و مرحوم آقا سیدعلی فانی (علامه فانی) به منزل آنان آمدند و به پدر اصرار کردند که بگذارید فرزندتان اینجا بماند. یکی از آنان گفت: «اگر شما پسرت را با این استعداد سرشار، از اینجا ببری و نگذاری به تحصیل ادامه دهد، امام زمان(علیه السلام) از شما راضی نخواهند بود». اما پدر گفت: «من می توانم تحمل کنم ولی مادرش نمی تواند و آن قدر به او دلبستگی دارد که جانش در فراق او به خطر می افتد».
به هر روی، تقدیر نبود که محمدتقی در نجف بماند و تقریباً پس از یک سال تحصیلی، اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد سال بعد همراه خانواده به تهران عزیمت کرد و چون هنوز سر و سامانی نداشتند و از طرفی پایان سال تحصیلی فرا رسیده بود، محمدتقی تابستان آن سال را در تهران و با خانواده سپری کرد.
اقامت در نجف، هرچند کوتاه بود، خاطرات بسیاری به یادگار گذاشت. گرمی بازار درس و بحث و حضور علمای بزرگی چون مرحوم حکیم، مرحوم شاهرودی، مرحوم سیدعبدالهادی شیرازی، مرحوم میرزا آقا استهباناتی که آن روزها از علمای تراز اول بودند و امثال مرحوم خویی که در رتبه بعد قرار داشتند، شکوه و جلال خاصی به حوزه نجف بخشیده بود.
او از همان آغاز می کوشید ضمن احترام به همه بزرگان حوزه، به هیچ بیتی وابسته نشود. از همین روی، تمام مدتی که در نجف بود به خانه هیچ یک از مراجع رفتوآمد نمی کرد؛ مگر در یکی از اعیاد که به اتفاق استادش، آقای فانی، برای عرض تبریک، چند دقیقه ای به خانه همسایه شان مرحوم آقاسیدجمال گلپایگانی رفتند. او این شیوه را در قم نیز ادامه داد و با وجود ارادت و محبتی که از بزرگان حوزه در دل داشت، جز برای درس گرفتن، یا شرکت در مجالس سوگواری اهل بیت(علیهم السلام) که در منزل مرحوم آیت الله العظمی بروجردی برپا می شد، به بیوت آنان رفتوآمد نمی کرد.
هجرت به قم
خانواده از نجف بازگشتند و قرار شد برای مدتی در تهران بمانند. اما محمدتقی تصمیم داشت برای تحصیل به قم عزیمت کند. خانواده ابتدا بنای مخالفت گذاشت که «ما هنوز استقرار پیدا نکرده ایم و درآمد قابل توجهی نداریم که به تو کمک کنیم تا بتوانی درس بخوانی» و حتی از بعضی بستگان اهل علم خواستند تا او را قانع کنند که دست کم یک سال در تهران بماند تا پس اندازی برای خرج تحصیلش فراهم کنند. ولی او به هرحال نمی پذیرفت؛ زیرا معتقد بود درس خواندن در حوزه یک واجب شرعی است که رضایت والدین در آن دخالتی ندارد؛ هرچند سرانجام توانست با گفتوگوهای مؤدبانه و دلایل متین خود، آنان را قانع سازد و رضایتشان را جلب کند. به این ترتیب، محمدتقی تابستان آن سال را در انتظار آغاز سال تحصیلی همراه خانواده در تهران ماند.
مهدی، برادر کوچک تر محمدتقی بود و در یک فروشگاه ظروف آلومینیوم شاگردی می کرد. او از پس انداز ناچیز خود در طول تابستان، یک چراغ فتیله ای، یک بشقاب، یک قابلمه، یک قاشق و یک قوری فلزی برای برادر خرید تا با خاطری آسوده تر در قم زندگی کند و درس بخواند.
البته محمدتقی نیز در تابستان بی کار نبود و با تدریس در کلاس های تابستانی توانست شصت تومان به دست آورد. با چهل تومانِ آن یک پتو خرید و بیست تومان باقی مانده را خرج راه ساخت. او حدود بیست روز مانده به آغاز درس ها راهی قم شد تا بلکه بتواند حجره ای بگیرد و سامانی بیابد.
یافتن حجره کار آسانی نبود. آن روزها دو ـ سه مدرسه کوچک در گوشه و کنار قم و دو مدرسه بزرگ در نزدیکی حرم مطهر وجود داشت: یکی مدرسه فیضیه و دیگری مدرسه حجتیه. احتمال اینکه در این دو مدرسه به کسی حجره بدهند، بیشتر بود؛ اما با وجود این، شرط ورود به مدرسه تازه ساز حجتیه آن بود که طلبه می بایست بیست سال تمام داشته باشد و محمدتقی هنوز ۱۹ ساله بود. به این ترتیب تنها مدرسه فیضیه باقی می ماند. پیدا کردن متولی مدرسه بسیار مشکل بود. «می بایست هر روز ساعت ها کنار حسینیه ای که نزدیک منزلش بود می نشستی که اگر یک وقت از منزلش خارج شد، پیدایش کنی و دست به دامنش شوی و از او حجره بخواهی! او هم اگر سرِحال بود و حوصله داشت، برخورد خوبش این بود که “حالا شما چند روز صبر کنید، شاید حجره خالی پیدا شود!” و از این جور جواب های سربالا».[۲]
یکی دو ماه به همین صورت گذشت و او موفق نشد حجره ای پیدا کند. در این مدت، هر چند روزی میهمان یکی از دوستان و همشهری ها بود و کم کم احساس می کرد میزبان ها از حضورش خسته شده اند. از طرفی درس ها شروع شده بود و او هنوز سرگردان بود و از سویی پس اندازش نیز تمام شده بود.
این گرفتاری ها عرصه را بر او تنگ کرده بود، تا اینکه سرانجام روزی متولی را در حیاط مدرسه دید و با ناراحتی به او گفت: «آقا! من دو ماه است اینجا سرگردانم و شما هم با اینکه حجره خالی دارید، مرتب وعده می دهید و عمل نمی کنید. شاهدش هم این است که شخصی که بعد از من آمده بود، به شما مراجعه کرد و به او حجره دادید و با اینکه من قبل از او آمده بودم، به من حجره ندادید!..». متولی مدرسه نیز در پاسخ، جواب تندی داد و کاملا مأیوسش کرد. بر اثر ناامیدی و احساس غربت، بغضش ترکید و با گریه زمزمه کرد: «اگر به من حجره ندهید، از شما به حضرت معصومه(علیها السلام) شکایت می کنم!» اما متولی مدرسه هیچ متأثر نشد.
طلبه جوان با حالت گریان از او دور می شد که مشهدی ماشاءاللّه، خادم مدرسه فیضیه، صدایش کرد و گفت: «آقای یزدی! چرا گریه می کنی؟! و بعد آهسته گفت: ناراحت نباش، من به شما حجره می دهم!»
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.