خرید و دانلود فایل پاورپوینت کامل شهید ضیایی انقلابی و خالص
156,825 تومان قیمت اصلی 156,825 تومان بود.139,500 تومانقیمت فعلی 139,500 تومان است.
تعداد فروش: 72
فرمت فایل پاورپوینت
آنتونی رابینز میگه : من در 40 سالگی به جایی رسیدم که برای رسیدن بهش 82 سال زمان لازمه و این رو مدیون کتاب خواندن زیاد هستم.
فایل پاورپوینت فایل پاورپوینت کامل شهید ضیایی انقلابی و خالص؛ راهکاری شایسته برای ارائههای موفق
اگر بهدنبال یک فایل ارائهی آماده با کیفیت بالا و طراحی حرفهای هستید، فایل فایل پاورپوینت کامل شهید ضیایی انقلابی و خالص انتخابی مناسب برای شماست. این مجموعه شامل ۷۱ اسلاید استاندارد و دقیق است که با هدف ارتقاء کیفیت ارائههای شما تهیه شدهاند.
دلایل انتخاب فایل فایل پاورپوینت کامل شهید ضیایی انقلابی و خالص:
- طراحی ساختارمند و چشمنواز: هر اسلاید با دقت بالا و توجه به اصول طراحی گرافیکی تهیه شده است تا محتوای شما بهخوبی دیده و درک شود.
- آمادگی کامل برای ارائه: نیازی به ویرایش مجدد نیست؛ فایل فایل پاورپوینت کامل شهید ضیایی انقلابی و خالص آمادهی استفاده در کلاس، جلسه یا کنفرانس است.
- سازگاری کامل با پاورپوینت: نمایش صحیح اسلایدها در تمامی نسخههای PowerPoint بدون بهمریختگی یا مشکل ظاهری تضمین شده است.
تولید شده با رویکرد حرفهای:
تمامی بخشهای فایل پاورپوینت کامل شهید ضیایی انقلابی و خالص با هدف ایجاد یک تجربه کاربری روان و بینقص طراحی شدهاند. جزئیات با دقت بالا تنظیم شدهاند تا ارائهای حرفهای و تأثیرگذار داشته باشید.
توجه:
تنها نسخه رسمی فایل فایل پاورپوینت کامل شهید ضیایی انقلابی و خالص از کیفیت کامل برخوردار است. نسخههای غیرمجاز ممکن است شامل اشکالات طراحی باشند و توصیه نمیشود از آنها استفاده شود.
با تهیه فایل فایل پاورپوینت کامل شهید ضیایی انقلابی و خالص، سطح ارائههای خود را ارتقاء دهید و مخاطبان خود را تحت تأثیر قرار دهید
بخشی از متن فایل پاورپوینت کامل شهید ضیایی انقلابی و خالص :
اعظم رجبی، همسر شهید عباس ضیائی جنان می گوید؛ بانویی آرام، متین و خوش رو که گرچه ۶۳ بهار از زندگی اش می گذرد اما با صبر و حوصله پذیرای سوالاتم می شود و ماجرای آشنایی شان را اینگونه روایت می کند:
«خانواده ضیائی ساکن محله عیدگاه بودند و ما ساکن محله نواب اما قرعه بنام من افتاد آن هم از میان هشت خواهر؛ یکی از اقوام ما مستأجر منزل پدری همسرم بودند و یک روز که مادر و خواهرم برای مجلس روضه در منزلشان دعوت بودند، مادر شوهرم پرسید دختر دیگری ندارید که مجرد باشد؟ مادرم پاسخ داد چرا ولی کوچک است؛ با این وجود آدرس خانه را گرفتند و آمدند؛ من جوابم این بود که سنم کم است و قصد ازدواج ندارم ولی پدر و مادرم رضایت داشتند و خانواده شان را خیلی پسندیده بودند. با این حال من تاکید کردم که جوابم منفی است و اگر نگران خرجی من هستند، می روم کار می کنم و خرج خودم را تامین می کنم. در نهایت وقتی مادرم به منزلشان رفت که بگوید جواب ما منفی است، همان مستاجرشان که از اقوام ما بود، نگذاشته و تاکید کرده بود که حتما این ازدواج باید سر بگیرد چون خانواده خوبی هستند.
جلسه بعد همراه داماد آمدند. تا جایی که یادم هست این سومین خواستگارم بود که می آمد اما باز هم استرس زیادی داشتم؛ چای را که جلویش گرفتم، انگار قلبم تکان خورد و یک لحظه احساس کردم همسر آینده ام همین آقاست ولی هم نگران اختلاف سنی مان بودم و هم اینکه چیزی از ازدواج و زندگی نمی دانستم. برای همین وقتی پدرم نظرم را پرسید، گفتم هر چه فکر می کنم نمی توانم قبول کنم. او هم سه روز با من قهر کرد چرا که آن زمان اصلا مرسوم نبود دختر درباره خواستگار نظر بدهد چه رسد به اینکه مخالفت کند. از طرفی یکی از دوستان داماد، در تحقیقات به پدرم گفته بود آنقدر پسر خوبی است که اگر دختر داشتم بدون تحقیق و پرس و جو حتما می دادم، شما هم بله بگویید پشیمانی ندارد لذا پدرم وقتی دید من مخالفت می کنم از طریق مادرم پیغام داد که «اگر موی سرم مانند دندانم سپید شود ازدواج دیگری در کار نیست؛ یا همین فرد یا هیچ کس!»
مانده بودم چکار کنم و سردرگم بودم تا اینکه فکری به ذهنم رسید که تقریبا قال قضیه را کَند؛ عباش آقا در چهار راه گاز طلاب در مشهد مغازه قصابی داشت، من هم برای اینکه بیشتر بشناسمش، روبند زدم و همراه خواهرم به صورت ناشناس و به عنوان مشتری برای خرید گوشت به مغازه اش رفتیم. من که تمام وجودم را استرس گرفته بود، با صدای لرزان گفتم پنج سیر گوشت می خواهم. (آنجا به رویم نیاورد ولی بلافاصله بعد از عقد گفت که همانجا مرا شناخته و می خواست بقیه پولم را ندهد و بگوید سر عقد می دهم ولی ترسیده بود با استرسی که من داشتم همانجا بیفتم). گوشت را داد و به خانه برگشتم و گفتم بله ولی باز هم نفهمیدم چرا!»
از شدت ذوق، دیوارها را هم فرش کرده بود
خانم رجبی در حالی که با مرور خاطرات زیبای آن روزها، لبخندی شیرین بر لبانش نشسته، در توضیح خرید عقد و چگونگی مراسم ازدواجشان و زندگی شان می گوید: «موقع خرید عقد از آنجا که عروس اول بودم برایم سنگ تمام گذاشتند؛ عباس آقا دوست داشت نظرم را بپرسد ولی من خجالت می کشیدم و به خواهرم می گفتم به جای من نظر بدهد. سال ۵۲ بود که عقد کردیم؛ پدرم از ما نیابت گرفت، رفت حرم و عقدمان را خواند. خانواده همسرم بسیار متدین و اهل حفظ حریم ها بودند اما در عین حال شاد و با نشاط و اجتماعی. کنار خانه مان منزلی با حیاتی بزرگ بود که ۲روز در آن جشن گرفتیم یک روز برای خانم ها و یک روز برای آقایان؛ همسرم از شوق و ذوقش تمام دیوارهای حیات را قالی زده بود!
عباس آقا متولد ۱۳۲۷ و اصالتا شاهرودی بود؛ هفت ماه بیشتر نداشت که پدرش به دلیل کهولت سن مرحوم شد و شش هفت ساله بود که مادرش ازدواج کرد اما چون از سه سالگی در منزل دایی اش بزرگ شده بود، خیلی زود مستقل شد و روی پای خودش ایستاد؛ از ۱۲ سالگی در مغازه شاگردی می کرد و حتی خرجی پنج خواهر و ۲ برادری که از ناپدری اش داشت را می داد چرا که در ۱۸سالگی ناپدری اش هم فوت شد.
حواسش به همه چیز بود
۱۳ماه عقد بودیم و بعد در منزلی واقع در فلکه برق (خیابان مهتاب) ساکن شدیم، همسرم هم درآمد خوبی داشت و مشکل مالی چندانی نداشتیم. البته من هم در خانه پدر، دختر قانع و سربه زیر و بین خواهرها از همه خجالتی تر بودم لذا در خانه شوهر نیز طی ۱۱سال زندگی با همسرم یک بار نگفتم فلان چیز را می خواهم؛ خودش وظیفه اش می دانست و حواسش به همه چیز بود از خورد و خوراک تا لباس مهمانی و غیره همه را خودش می خرید پیش از آن که من بخواهم.
کلا ساکت و آرام بودم و احترام بزرگترها حتی خواهرهایم را داشتم و هر وقت هم بحثمان می شد سکوت می کردم. در خانه شوهر نیز همین طور بودم؛ هر وقت چیزی می گفتند سکوت می کردم و بعد به همسرم می گفتم. او هم بخاطر اینکه سکوت کرده و جواب نداده بودم، تحسینم می کرد و می گفت خودم به حسابشان می رسم. بیشتر بحث هایمان با همسرم سر بچه ها یا بیشتر ماندن در خانه مادرم بود چون دوست داشتم بیشتر بمانم ولی همسرم می گفت با من بیا و با من برگرد. من هم پشت سرش گریه می کردم اما بحث نمی کردم.
عباس آقا در کنار قصابی، خرید و فروش ماشین هم انجام می داد به همین خاطر در دوران عقد، هر هفته با یک ماشین به خانه مان می آمد. با این حال وقتی پسر بزرگم، حمید هشت ماهه بود (سال۱۳۵۴) برای اولین بار با ماشین خودمان به مسافرت رفتیم. فرزندان بعدی ام سعید، محمد و حسن نیز متولد سال های ۵۹ تا ۶۵ هستند».
در کنارش واقعا آرامش داشتم/ دارا بود ولی وابسته نبود
«چهره اش زیبا و دلنشین بود؛ خنده از لبانش دور نمی شد و در کنارش واقعا آرامش داشتم» اینها اولین جملاتی است که وقتی می پرسم همسرت را چگونه دیدی؟، بر زبان می آورد و اضافه می کند: «وابسته دنیا نبود با اینکه می توانست خیلی چیزها و بهترین ها را داشته باشد؛ چند سالی ساکن فلکه برق بودیم اما از وقتی مادرشوهرم تنها شد به محله طلاب آمدیم. با اینکه خانه شان دو طبقه (همکف و یک طبقه روی آن) بود ولی ما طبقه همکف در یکی از اتاق ها کنار مادر شوهرم ساکن شدیم که هیچ کدام تنها نباشیم و فقط اثایه مان را طبقه بالا گذاشتیم.
مادر شوهرم دوست داشت عروس بزرگش همه جا در مجالس همراهش باشد ولی شوهرم معتقد بود باید در خانه بمانم و مراقب بچه ها باشم؛ من هم وقتی می دیدم دوست ندارد اصرار نمی کردم جایی بروم. هر جا می خواستیم برویم مقید بود که خودش ببرد و بیاورد و حتی الامکان تنها جایی نمی رفتیم. حتی دوران عقد هم که با هم بیرون می رفتیم از ماشین پیاده نمی شدم و تفریح و خورد و خوراکمان در ماشین بود. دوست داشت “چشم” بشنود من هم رعایت می کردم و هوایش را داشتم اما اگر هم قهر می کرد، فقط چند ساعت بود. مادر شوهرم می گفت این طور وقت ها بهتر است زن پیشقدم شود؛ من هم پیشقدم می شدم و آشتی می کردیم.
روی حجاب ظاهری و معنوی من و خواهرانش خیلی حساس بود؛ می گفت در میهمانی ها خنده بلند و صحبت با مردان نامحرم (ولو اینکه فامیل باشند)، نداشته باشید و سر سفره روی به روی نامحرم ننشینید. در خانه خودمان هم موقع میهمانی، سفره خانم ها و آقایان جدا پهن می شد.
حواستان به بچه ها باشد
بچه ها که مریض می شدند، می گفت دکتر لازم نیست؛ هفت بار سوره حمد می خوانم خوب می شوند. نسبت به تربیت بچه ها مقید بود ولی سخت هم نمی گرفت؛ در مقابل اذیت بچه ها خیلی خودش را کنترل می کرد و خیلی دعوایشان نمی کرد. بیش از هر چیز به نماز اول وقت، درس خواندن و انقلابی بودن شان اهمیت می داد. هر وقت می خواست مسجد برود، می گفت حمید را حاضر کن با خود ببرم. به فامیل می گفت بچه هایتان را خصوصا در مقطع راهنمایی و دبیرستان رها نکنید و حواستان به آنها باشد.
انقلابیِ به تمام معنا تنها به مسجد نمی رود
در عین برخورداری از ویژگی هایی مثل صبوری، دلسوزی، بی ریایی و دستگیری از محرومین، خیلی با ابهت بود و کاریزمای خاصی داشت. احوال پرس همه آشنایان بود، خواهر و برادرهای ناتنی اش هم خیلی دوستش داشتند. گذشته از فامیل و بستگان، بسیار مهمان دوست و مردم دار بود. هر جا بین فامیل یا همسایه ها بحث و دعوایی می شد، می گفتند حاج عباس باید بیاید اینها را صلح بدهد. همچنین در مناسبت های مذهبی مقید بود مجلس بگیرد؛ شب های پنجشنبه در خانه جلسه قرآن داشتیم که با حضور آقایان خوش چهره و ملائکه برگزار می شد. این شب ها از مغازه مقداری گوشت برای جلسه می آورد و به من و مادرش می گفت «صلوات و بسم الله بگویید برکت می کند» و همین طور هم می شد و خیلی وقت ها غذا اضافه می آمد.
معلم قرآن و عضو فعال بسیج مسجد پنج تن بود؛ آنقدر پرورش فکری و عقیدتی خودش و مردم برایش مهم بود که همیشه نمازهایش را در مسجد به جماعت می خواند و بین راه، درب خانه کسانی را که می دانست نماز نمی خوانند، می زد و می گفت بیا با هم مسجد برویم و با همین شیوه چند نفر را نمازخوان کرد. خیلی از کارهایش هم پنهانی بود؛ مثلا وقتی شهید شد چند نفر درب خانه آمدند و گفتند چرا اجاره ما را نداده است؟ ما تازه فهمیدیم عهده دار اجاره نیازمندان بوده و به چند مسجد هم کمک می کرد.
حاج عباس، یک انقلابی به تمام معنا بود؛ مقید بود در همه راهپیمایی ها شرکت کند. سخنرانی های امام خمینی(ره) را در خانه می گذاشت و با دقت گوش می داد و به ما هم سفارش می کرد در جریان اخبار باشیم. شب های جمعه نیز مرتب پای «درس هایی از قرآن» حجت الاسلام قرائتی بود. یادم هست پیش از انقلاب، چند نفر از طرفداران شاه بر سر موضوعی جزئی، در محله خیلی سر و صدا و تهدید کردند که امشب حاج عباس را می کُشیم. مادر شوهرم ما را به خانه مادرم فرستاد و مردهای فامیل شب را در خانه ما گذراندند اما بخیر گذشت و آن شب نیامدند. چند روز بعد هم عذرخواهی کردند و گفتند حق با حاج عباس است. بعد از انقلاب هم هیچ وقت یادم نمی رود شبی را که صدای «مرگ بر خامنه ای» از خیابان شنید؛ بیرون که رفت دید منافقین با تانک دارند می آیند و این شعار را می دهند، بلافاصله پدر و برادرهایم را صدا زد و نیمه شب با هم رفتند جمعیتی از مردان محل راه انداختند و منافقین را متفرق کردند».
انقلاب به من نیاز دارد؛ تا جبهه پیاده می روم
همسر شهید در ادامه، نحوه عزیمت به جبهه و شهادت حاج عباس را اینگونه شرح می دهد: «پاییز سال ۵۹ بود که برای اولین بار می خواست جبهه برود؛ گفتم نرو، من با ۲بچه کوچک چه کار کنم؟ جواب داد: اگر الان که انقلاب به من نیاز دارد، نروم پس کِی بروم؟. دیدم حرفش حق است، سکوت کردم و راضی شدم. در لشکر محمدرسول الله(ص) و از نیروهای شهید چمران بود که بیشتر در مناطق جنوب، اهواز، چزابه، بستان خدمت کرد. در مجموع سه بار اعزام شد که هر بار متوسط ۴۵ روز طول کشید؛ در این بین سال۶۲ یک خانه در خیابان میثم خرید و بلافاصله عازم حج شد.
بار سوم که رفت، سال۶۵بود؛ رادیو اعلام کرده بود هر کس گواهینامه پایه یک دارد بیاید و همسرم که این خبر را ش
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.

نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.